با تهران، از این راه دور
چهار مستند از فیلمهای تهران را در نیویورک میبینم. امسال اینجا ماندهام و نمیتوانم مثل هر سال به تهران سفر کنم. هرکدام از این فیلمها گوشهای یا جنبهای از تهران را به خاطرم میآورند و من خوشحال که این فرصت را پیدا کردهام که با چهرههایی تازه از تهران روبرو شوم. محلهی خانهام را در بخشهایی از فیلم “والسی برای تهران” میبینم که نوازندههای جوان خیابانی جلوی فروشگاهی مینوازند، و من به یاد خاطرههایی میافتم و نوازندههایی که از کنارشان گذشتهام. جوانهایی که کنار خیابان با نواختن سازشان هنرشان را عرضه میکردند. دیدنشان خوشحالم میکرد و فکر میکردم چه خوب است که روزنههایی تازه به حضور موسیقی و جوانهای درگیر با آن به فضاهای عمومی شهرم باز میشود. فیلم مرا به پشت صحنهی این زندگیها میبرد.
فیلم “تهران یک روز برفی” همه جا میرود و همهی شهر را میبیند؛ مثل مردی با دوربین فیلمبرداری از ورتوف. در خیابانهای شلوغ و مترو، دوربین همه جا با شتاب میگذرد و من به روزهایی گره میخورم که با عجله سر کار میرفتم و از کنار آدمها و ماشینها سریع میگذشتم. زندگی در تهران پرشتاب است و اغلب این فیلمها این شتاب را در ساختارشان دارند.
فیلم “سالینجرخوانی در پارک شهر” اما تامل میکند و به خاطرات و فکرهایی در بارهی پارک میپردازد. مرا داخل پارکی میبرد که زیاد نمیشناسم، ولی به یاد میآورم که پدرم وقتی از خانه تا سر کارش را پیاده میرفت، دوست داشت مسیرش را از داخل پارک شهر انتخاب کند. پدرم از گذریهای پارک بود و پارک قدیمی را دوست داشت و من هم بهخاطر او این پارک را دوست دارم.
با دیدن این فیلمها تهران پرشور بهخوبی در خاطرم زنده میشود، اما شور و حال نیویورک قبل از کرونا را نمیتوانم خوب مجسم کنم. شاید چون این تغییر بزرگ تازه را، که شهر پر ازدحام و پر از رفتوآمد را ساکت کرده، هر روز تجربه کردهام. اینجا مترو خالی از مردم شده و همه ماسک میزنند و رستورانها در پیادهرو میز و صندلی گذاشتهاند .
فیلم “من ساکن سفرم” بیش از فیلمهای دیگر با من حرف دارد، چون من هم ساکن سفرم، ولی حالا بازایستادهام. بیقراریای که در فیلم دیده میشود و دوپارگیهای میراحسان را خوب میفهمم: او که دائم میرود و میآید؛ با این و آن در تهران و لاهیجان گپ میزند و هر دو شهر را دوست دارد و نمیتواند از هیچکدام دست بکشد و ساکن یکیشان شود. چهقدر راحت و صمیمانه در تهران و لاهیجان سر میکند. همه جا با دوربین و تصویربردارش سر میکشد، کار میکند و مینویسد. در لاهیجان در خانهی زیبای قدیمیاش که پر از کتاب است آرامش را میبینیم. دوستان و همسایههای قدیمی با گرمی زیاد از او احوالپرسی میکنند و دوستش دارند. تهران اما برایش محل کار است. در اینجا همه سریع در آمد و رفت اند و به دنبال کار و پول. او هم همینطور.
تجربهی من در رفت و آمد بین تهران و نیویورک فرق میکند، چون هیچکدام برایم خانهی آرامشبخشی نیست. بیش،تر غریبههایی هستیم که در خیابان ازکنار هم میگذریم. راحتی حضور میراحسان در جمعهایی که اغلب مردانهاند برایم آشنا نیست. طوری که میتواند در میدان آزادی تهران راحت روی زمین نوشتههایش را نگاه کند و دو جوان رهگذر فکر کنند دعانویس است؛ یا در مسجد، کنار نمازخوانها باز هم بساط نوشتههایش را پهن کند و بنویسد و کسی کاری به کارش نداشته باشد. فهم این راحتی وجود و جسم برایم مقدور نیست؛ ولی کاش بود. اگر زن باشی، در خیابانهای تهران باید هوشیار باشی و در یک مکان زیاد نایستی و مواظب باشی. درست است که نیویورک از این جهت راحتتر است، ولی نزدیکی و صمیمیتی که در تهران هست را اینجا نمیشود تجربه کرد. سوپری دم خانهی من هر روز احوالپرسی نمیکند و کمتر حس میکنی که کسی تو را ببیند.
نگاههای این چهار فیلمساز به تهران تفاوتهای زیادی دارند. حضور زینب تبریزی در فیلمش کم رنگ است، ولی حضوری زنانه است؛ طوری که نگران سوژهاش و امنیتاش میشود. در فیلم “سالینجرخوانی در پارک شهر” پیروز کلانتری بیشتر درگیر ذهن و خاطرات فیلمساز میشویم و در “تهران یک روز برفی” علی شاهمحمدی با نگاه دوربینی که تحلیل نمیکند تهران را میبینیم. “من ساکن سفرم” حسی برخورد میکند و حضور میراحسان ما را از نزدیک و با صمیمیت همسفر خود میکند.
این فیلمها چند ساعتی مرا آنور دنیا میبرند و برایم داستانهای تهران را تعریف میکنند.
فصل سوم
شهر و من