نوشتن مطلب دربارهی فیلم “پشت فرمان زندگی”، سومین فیلم کوتاهی که حدود یازده سال پیش ساختم، برایم مانند رفتن به جلسهی روانکاوی میماند. مجالی برای یافتن ریشههای رنج یا رضایتم از حرفهام، مستندسازی و چرایی ادامه دادن آن. حرفهای که اگر زنده باشم، با توجه به پروژههای پیش رویم، حداقل تا ده سال دیگر هم به آن مشغول خواهم بود. همچنین این متن فرصتی دوباره شده برای در میان گذاشتن فکرهایم دربارهی رابطه با شهر و زندگی شهری. پرسشی که از روزهای زمستان پارسال با شیوع کرونا بیش از پیش مرا درگیر خود کرده است.
نسبتهای متفاوت با واقعیت جاری
در کشاکش بحث و گفتگوهایم با پدرم یک جمله از طرف او همیشه تکرار میشد : سحر! مثل اینکه تو در دنیای دیگری زندگی میکنی! انگار که همیشه تصورات و دریافتم از واقعیتی که در آن زندگی میکردم بسیار متفاوت با واقعیت موجود، بود. و راه حلهایم در بحثها دور و بی فایده! تلاش ناخوادآگاهی داشتم برای اینکه واقعیت ایدهآل ذهنی،ام را زندگی کنم، صرفنظر از واقعیت بیرونی! بهنوعی انکار واقعیت جاری زندگی را برایم خوشایندتر میکرد. اتفاقات و آشناییهایی که از ۱۷ سالگی به بعد سر راهم قرار گرفتند، مرا از ادبیات و تئاتر که علایق آنروزهایم بودند به راه فیلمسازی کشاند. اما چرا مستندسازی را ادامه دادم؟ میتوانم بگویم که دقیق شدن در انسانها و جزئیات زندگیشان و در چالش قرار دادن آنها با واقعیت ذهنیام در پروسهی فیلمسازی مستند، در من تعادل ایجاد میکن و این امکان را میدهد که همزمان سرم به خیالاتم گرم باشد و پایم روی زمین و از زیست روزمره نیز غافل نشوم.
چرا این متن را با تأملات شخصی آغاز میکنم ؟ آخر به این معتقدم که اگر فیلمی دربارهی دیگری میسازیم ناخودآگاه یا خودآگاه به دنبال جوابی برای چالشهای ذهنی و درونی خود میگردیم و بازتاب آنرا در شخصیتی که برای فیلممان انتخاب میکنیم، مییابیم. و این است که انگیزه و موتور حرکت دادن فیلم میشود! “پشت فرمان زندگی” فیلمی است دربارهی زندگی یک زن راننده و سرپرست خانوار به نام نسرین. او با پسرش در تهران زندگی میکند و با وجود چالشهایی که در زندگی حرفهای و خصوصیاش دارد، از پا نمینشیند و به تلاشش ادامه میدهد.
“پشت فرمان زندگی” سومین فیلم من، اما اولین فیلم در کارنامهی کاریام است که زمان زیادی صرف نوشتناش شد. فیلمنامهای که با قصهی زندگی پروتاگونیست ایدهآلم شکل گرفت. زنی که تصویر زن قربانی را بازنمایی نمیکرد و مغلوب شرایط تحمیلی نمیشد. میخواستم زنی را نشان بدهم که مقاومت میکند و راه رهایی میآفریند. او عامل است و حقوق و آزادیهایش را به جامعه میقبولاند؛ هرچند موانع بسیارند و ممکن است در جاهایی شکست بخورد، او شور و انرژیاش را از دست نمیدهد. در آخر، نسرین خارج از فضای ذهنی من و در واقعیت بیرونی پیدا شد و گویی خود را به نوشته و فیلم تحمیل کرد. روراست بگویم بعد از ساختن فیلم، در حالی که “پشت فرمان زندگی” تحسین میشد، شاد نمیشدم چرا که بهخاطر عدم رضایت نسرین به ادامهی فیلمبرداری بعد از سه روز کار ما، نتوانستم آن قصهی ایدهآل را بهطور کامل در فیلم نهایی داشته باشم. این برایم یک شکست بود و بار دیگر واقعیت ناخوشایند موجود را میچشیدم. امروز اما با دیدن دوبارهی فیلم در سالهای آخر دههی سی سالگیام، از فیلمی که دوستاش نداشتم دریافت دیگری دارم. حال میبینم که چهطور نسرین زندگیاش را با بودن و فهم واقعیت موجود پیش میبرد، نه با انکار آن؛ کاری که من میکردم! او راهی را به من نشان داد که حالا آن را بیشتر درک میکنم. نسرین تصویر آرمانی من را بهطور کامل نمایندگی نمیکرد، اما آزادی و لذت شخصیاش را زندگی میکرد و این بی هیچ ادعایی الهامبخش است. او به تمام قوانین نوشته و نانوشته و تحمیلی جامعهی خود آگاه بود، اما تسلیم آنها نمیشد. زندگی نسرین نشان میدهد که در واقعیتهای متناقض این شهر، که روابط و کارها با راه حلهای وارونه پیش میروند، چهطور میشود زندگی دلخواه خود را پیش برد، حتی اگر با سختی و تحقیرشدن های گاه و بیگاه همراه باشد. نسرینی که امروز در “پشت فرمان زندگی” میبینم، برایم نمونهی یک زن شهری خودآگاه است که به تناقضهای شخصیتیاش با رهایی از قیدوبند ها و قضاوت دیگران اجازهی بروز میدهد و آنها را زیست میکند. من از او و زندگیاش فیلم ساختم، با هدف جستجو و فهم واقعیت بیرونی جاری در جامعه و شهری که در آن زندگی میکردم، تهران؛ و نسرین کسی بود که این واقعیت را شناخته بود. او در تهران رهایی را یافته بود و با شور و اشتیاق، زندگیاش میکرد.
نسبتهای یکسان، شاید با شهری چون “تهران”
همراه خانوادهام در ۱۵ سالگی از اهواز به تهران مهاجرت کردیم. نسرین بعد از طلاقاش از آبادان به تهران آمده بود. هر دو مهاجر از آفتاب سوزان و هوای همیشه مرطوب، به تهران خشک و کوهستانی آمده بودیم. آب و هوای تهران حال هر دوی ما را بهتر کرده بود.
من در تهران انرژی و فضای بیشتری برای فعالیتهای بیرون از خانه و مدرسه یافته بودم و دایرهی دوستانم گسترش پیدا کرده بود. هر روز در حال کشف فضایی جدید در شهر بودم. میتوانستم به تماشای تئاتر یا به کنسرت بروم. در انجمنهای ادبی و جلسههای شعرخوانی که آن زمان در خانههای فرهنگ مستقر در پارکها برگزار میشد شرکت کنم و گاهی نیز شعری از خود بخوانم. حتی خانوادهام سختگیری کمتری میکردند در کنترل رفت و آمد های دختر ۱۵سالهشان! اولین یاد و خاطرهام از دریافت و درک آزادی، شبی زمستانی است که با یکی از دوستانم به تئاتر شهر رفته بودیم و بعد از دیدن نمایش تا ساعت دهونیم شب در بلوار کشاورز در حال قدمزدن و حرفزدن بودیم. تهران برای نسرین هم معنای یافتن آزادیهایش را داشت. میتوانست در این شهر، دور از قضاوتهای محدودکنندهی خانواده و اطرافیانش در شهرستانی کوچک، استقلال و فردیت خود را زندگی کند. اینجا امکان رشد و بودن در ارتباطات اجتماعی بیشتری به او میداد. او تهران را دوست داشت؛ من نیز! شهری که به هر دوی ما فرصت بالندگی بخشیده بود؛ و شاید برای خیلی زنان دیگر که از شهرها و شهرستانهای دیگر ایران به تهران میآیند.
تهران فضایی است که در عین حال که تو را در خودش میکشد و میآمیزد، امکان زندگی فردی و آزادیهایت را هم به تو میدهد. این فردیت چیزی است که در تجربهی زندگی در اهواز نداشتم. آنجا نمیتوانستم خود را جدا از شهر و مردمش ببینم. من تنها در آنها آمیخته شده بودم. زندگی در تهران بود که به نگاه من به دیگران و خودم عمق و فاصله بخشید.
۵ فیلم از ۸ فیلمی که تا به امروز ساختم در زمینه یا با محوریت تهران میگذرند. این شهر با سخاوتمندی مجالی بود برای یافتن و رسیدن به درکی از واقعیت. قدمزدنهای طولانی، بی پروای ماسک و ساعت منع عبور و مرور، الهامبخش بود و امکان رهایی را در لحظات آمیختگی با انسانهای در تکاپو فراهم میکرد، در خیابانها و پیادهروهایش، و در پارکها و متروها و کافه ها و موزههایش. این روزها اما با قرنطینههای اجباری یا اختیاری در همه جای دنیا، انگار دیگر شهرها شهر نیستند. دکوری خالی شدهاند. لابراتواری که امروز بیش از پیش به قصههایی که برایش مینویسیم و تاریخی که در آن احضار میکنیم نیاز دارد. امروز دور از شهر برای شهر تخیل میکنم. دیروز شهر بخشنده بود با ما، حآل این ما هستیم که باید به او ببخشیم؛ با واقعی کردن رویاهامان در این امکان تهی شده.
فصل سوم
شهر و من