در حالوهوای فیلم «من ساکنِ سفرم» احمد میراحسان
فیلمسازانِ مختلف در ابتدای فیلم از تهران حرف میزنند: امنیت و خشونت، تعلق خاطر، شلوغی، جمعیت و… ماجرای فیلم از دو سال بعد از آن جلسات شروع میشود. صدای راوی را میشنویم: «زندگی روزمرهام در لاهیجان و تهران داستان ِ این فیلم است… جادهای تکراری که دو شهر را بههم وصل میکند.» جادهای برای رفتن، رفتن، فکر کردن و گاهی رویا بافتن. جادهای برای بزرگ شدن و البته از نظر من موسیقی شنیدن و دیدنِ طلوع و غروب خورشید. تهران شهری برای دویدن و لاهیجان شهری برای آرامش و چیزهای دیگر. هر کدام خوشیهای خودشان را دارند. خوشیهایی که یکجا جمع نمیشوند. لاهیجان به تعبیر راوی مثلِ یک مهمانی خانوادگی است، وقتی پیِ کاری میروی با همهی شهر دیدار میکنی. و من که خودم هم تا حدودی ساکن سفرم چه خوب این تعبیر را میفهمم. اراک هم همینطور است. مهمانی ِ خانوادگی برای دیدار با همه در شهر. آنها که میشناسی و دوستشان داری و شاید دوستت دارند. لاهیجان و اراک که در مقایسه با تهران امکانِ کمتری برای پیشرفت دارند. راوی از تاریخ و تهران میگوید. از صبحِ زندهی تهران، که آنقدرها از نظرِ من زنده نیست. همه در خوابیم و البته خسته. خسته میخوابیم و خسته بیدار میشویم. تهران شهری شلوغِ حرکت و تکاپو است. لاهیجان اینطور نیست. اراک اینطور نیست. آنجا زندگی با ریتمِ کندتری جریان دارد.
حرکتِ دوربینِ روی دست در فیلم بهخوبی این «ساکنِ سفر بودن» را نشان میدهد؛ و میراحسان-کارگردان، راوی- در لاهیجان و تهران. میراحسانی که شعر مینویسد، راه میرود، به پیرمردی که اعتراض دارد چرا از او فیلم میگیرند دروغ میگوید: «تو رو نمیگیره. منو داره میگیره.»، میراحسانی که آشناست؛ میراحسانی که غریبه است، میراحسانی که مومن است و به امامزاده تجریش میرود، میراحسانی که گوشهی امامزاده نشسته و مینویسد.
چیزهایی در تهران هست که در لاهیجان نیست. در اراک نیست. و البته برعکس. پروانه نجدی در فیلم از عشق، نجدی و لاهیجان حرف میزند. و شهر جایی برای عاشق شدنِ ماست. آنها که ساکنِ سفرند عشقشان را در یکی از این شهرها جا میگذارند؟ فیلم هم ساکن سفر است.
راههای مجازی چهقدر شهرها را بههم نزدیک کردهاند؟ چهقدر توانستهاند لاهیجان و اراک را به تهران برسانند؟ رویای یکیشدنِ دو شهر با استفاده از امکاناتِ دنیای مجازی تا چه حد به واقعیت نزدیک شده است؟ بله به قولِ راوی فیلم: «شهرِ کوچک، شهرِ بدون نمایش یا محدودیتِ نمایش است. تهران جامعهی بزرگِ نمایش است.» دوستان من در اراک بیکارند؛ مثلِ بسیاری از دوستان و شاگردانِ آقای میراحسان در لاهیجان. تهران، لاهیجان، اراک، لندن، استانبول، پاریس و… خیلی از ما ساکنِ سفریم. و این فیلم برای من یادآور ِ این شعرِ کوتاه رسول یونان است: «دریا را نمیشد تانکر تانکر به شهر آورد/ همینطور شهر را نمیشد کامیون کامیون به ساحل برد/ عمر مردی که/ دریا و شهر را/ یکسان دوست داشت/ در جاده گذشت.»
فصل سوم
شهر و من