ـــــــــــــــ لباسهایم کثیف بود و زیر چشمانم گود افتاده بود و شکستناپذیر بودم. مدال طلای المپیاد فیزیک. در سایهی درختهای محوطهی جایی که دوره (مرحلهی آخر المپیاد) را گذراندیم با مقنعه و به کلاسیکترین شکل ممکن دست در گردن هم عکس گرفتیم. تمام بدنم از خوشحالی و خستگی نبض میزد. باید میرفتم خانه لباس عوض میکردم و چند ساعت میخوابیدم که شب صدایم دربیاید. آقای شولتس از اتریش آمده بود و قرار بود جلویش سرناد بخوانم که برای فیلارمونیک وین معرفیام کند. تنها عضو غیر اتریشی ارکستر ملی. ـــــــــــــــ
این وضعیتی بود که در مغزم ایجاد شده بود؛ حالتی خوشایند و غیر قابل کنترل شبیه به نشئگی. مقدمهی خواب هر شبم مثل یک روانگردان من را از همهی اتفاقات واقعی اطرافم میکَند و میدوختم به جهانی رویایی در آینده که سازوکارش نسبتی با احتمالات دنیای حقیقی نداشت. اتفاقات کمیاب دنیای واقعی را در یک قاب جمع کرده بودم و به آن چنگ میزدم تا قوانین دویستسالهی سمفونی وین را بههم بزنم. آیندهام را عقب و جلو میکردم و به بهترین تدوین که میرسید چهار پنج بار نگاهش میکردم و در مغزم ثبت سیو میشد.
طبق مشاهدات غیر قابل اتکای شخصیام، ارادهی تسخیر دنیا چهار پنج سال عمر میکند. شانه به شانهی نوجوانی راه میآید و به در و دیوار میخورد و حولوحوش بیستسالگی از پا میافتد. برای من مسموم و اعتیادآور بود. شبیه به سم داستانهایی که قهرمانِ با نبوغ، چشم بسته، ساکت و ایستاده روی شست پا یک مملکت آباد میکند. خوبی استعداد این است که مسئولیت آدم را برای تمرین کم میکند و موهبات را آسان در اختیار میگذارد. راک ایرانی را میثم یکتنه، بدون پول، بدون سواد موسیقی و بدون شبکهی ارتباطی میسازد. زهر قهرمانی را مغز او هم ترشح میکند، استعدادش را بغل گرفته و منتظر ظهور منجی سبک راک نشسته و او نمیآید.
کنسرت میثم قرار است شبیه به کنسرت پینکفلوید باشد. یک قطعه را به «عمو ممد» تقدیم کند و همه جیغ بکشند و شروع کند. مثل بادبادک در هوا جولان میدهد و با یک نخ به زمین وصل است. اما واقعیت بالاخره پایش را میگیرد و جوری میکشد و میگذارد روی زمین که تا چند قدم میلنگد؛ وقتی بیست نفر آدمِ روبهرویش کسل به هم نگاه میکنند و چهرهی نوازندهی گیتارِ کنارش مخلوطی از بهت و خنده است. این صحنه برخلاف قبلیها قابلیت دستکاری ندارد و استعدادش با کارگردانی فعلی به چشم نیامده. مثل روزی که معلم المیپاد به همهی ما پنج نفری که مانده بودیم گفت با این وضعیت مرحلهی اول هم قبول نمیشویم و من دیگر نرفتم سر کلاس.
فارغ از اقلیت نابغه، از این ورطهی خیالپردازی دو محصول کاملا متضاد بیرون میآید. یکی آدمی که شستهرفته درس هزینه-فایده را میگیرد و میرود، دیگری سرنوشت من و میثم و امثال ما که بهطور شبهغریزی واقعیت را پس میزنیم و فرآیند قبلی را تکرار میکنیم. فانتزیهایمان را بزک کرده و هربار چند متر بیشتر سقوطش میدهیم به اعماق ناآگاهی. میثم اول فکر میکرد «امکاناته که میتونه منو به آرامش برسونه.» و بعد از اجرایش فکر کرده «شاید شاعر بهتری است تا موزیسین.» زنبیل شُهرت در دست میثم است، فقط نمیداند با موسیقی پرش کند یا با شعر.
میثم واقعا هم شاعر بهتری است. شعر را برخلاف راک برای “پولدار شدن” نخواسته. شعر گنجهی هر چیزی بوده که بار روی دوشش را سنگین میکرده. اتفاقات و حرفهایش را میگذارد توی شعر که حملشان نکند. گذشتهی واقعیاش را فقط در شعر به رسمیت میشناسد. معلم مدرسهای که با «پایینشهریا بیشعورن» روی روانش خط انداخته. شعر بی تلاش مضاعف از میثم جوشیده و هرچه از فانتزیهایش فاصله میگیرد و به دروازهغار نزدیکتر میشود، شعرش سنگینتر میشود.
جوانی