وقتی در مستند «والسی برای تهران» به حضور آزادانهی عزاداران محرم در خیابان و صدای بلند و رسای آنها اشاره میشود، یادم به تمام صداهایی میافتد که در شهر تولید شده و نگرانی خاصی بابت دستگیریشان توسط مأموران شهرداری یا انتظامی وجود نداشته است. در اصفهان شهر من تمام محرم و صفر حتی ایستگاههای صلواتی وجود دارد و آنها به جز چای با صدای بلند از بلندگوها مداحی پخش میکنند. اینجا قصدم نقد عزاداری نیست اما بیشتر سوالم سهم دیگر صداهایی است که میتواند در شهر باشد و نیست.
اولین بار که کسی را با ساز یا چیزی شبیه به ساز در خیابان دیدم، یک گدای خیابانی بود که صدایی از سهتارش درمیآورد و ترانهی «بیا بریم به مزار ملا ممدجان» را میخواند. صدای خوشی نداشت. نه خودش و نه ساز زهواردررفتهاش. هنوز هم میبینمشان. یکی هم هست که با زنوبچهاش توی چهارباغ میگردد و میزند و میخواند و پول جمع میکند. چند نفر دیگر هم هستند. ندیدهام مأموران کاری با آنها داشته باشند یا حداقل آنها ترسی ندارند. یک بلندگوی خاصی هم وصل است به آکاردئونش و چیزی که میخواند و مینوازد، هرچه هست، موسیقی نیست. شاید و حتما به همین علت کاری که آنها میکنند نه برای کسی غریب است و نه تأثیر خاصی قرار است روی شنوندگانش بگذارد.
به جز اینها آوازهخوانهای زیر پلخواجو هم از جمله کسانی هستند که صدایی در شهر تولید میکنند. آنها عموما آوازهای سنتی میخوانند و بیشتر اوقات آثار خوانندههای قبلِ انقلابی را بازخوانی میکنند. برخورد با آنها بگیرنگیر دارد. کمتر شده سازی همراه آنها باشد و البته سنوسالی از آن خوانندگان گذشته است. گاهی زنان هم زیر پل میخوانند. حساسیت را بیشتر صدای آنها برمیانگیزد؛ اما هم جمعیتی که در این مواقع زیر دهنهی پلها جمع میشوند زیاد است و هم یک نوع اتحاد خاصی بین خوانندگان و شنوندگان زیر پل هست که پلیس کمتر جرأت میکند برخورد خشونتآمیزی با آنها بکند و نهایتا به تذکر بسنده میکنند. البته همهچیز بستگی دارد و همیشه یک جور نیست. مواقعی که فیلمی از آواز زنی در مسجد یا هرجای دیگر در شهر دربیاید، احتمال اعتراض علما و ائمهی جمعه و دیگر مذهبیون شهر که کم هم نیستند، میرود و تا مدتی امکان آوازخوانی در زیر پلخواجو را از بین میبرد.
اما مسئلهی دیگر که بیشباهت به وضعیت نوازندهی فیلم «والسی برای تهران» نیست، حضور نوازندگان خیابانی در اصفهان است. باید در این شهر زندگی کرده باشی تا بفهمی جوانان و زنان، مخصوصا آنهایی که نمیخواهند بر اساس سبک زندگی سنتی این شهر زندگی کنند، سهمی از این شهر ندارند. رفتار یا ظاهر آنها هنجارشکنانه و و حضورشان تهدیدکنندهی سنگینی حضورِ سنتهاست.
بسیاری از دوستان من (مخصوصا آنها که در عرصههای هنری فعالاند) به تهران رفتهاند و با وجود تمامی محدودیتهای مشترک تهران و اصفهان و البته مشکلات اقتصادی که آنجا دارند، ترجیح میدهند با وجود عشقی که به این شهر دارند، به اینجا برنگردند؛ جز برای سرکشی به خانواده و دیدن دوستانِ برجاماندهای همچون ما. اما خیلی از ما هم ماندهایم. مخصوصا در این چند ساله چندین گروه موسیقی را در حال نواختن در خیابانها دیدهام و البته میدانم چندین بار هم جمعشان کردهاند. برخی از آنها از بیم همین جمع کردن خودشان و سازهایشان در جاهایی شبانه مینوازند و البته گیتارنوازهایی هم گوشه کنار شهر هستند که آهنگهای امروزی را میخوانند و پول جمع میکنند.
اوایل که خیابان چهارباغ پیادهراه شد و شهرداری امید داشت بتواند این گذر را به جایی فرهنگی و هنری و پویا تبدیل کند، گروههایی تصور کردند روزنهای برای حضورشان فراهم شده و چند وقتی فضای شهر تغییر کرد؛ اما باز آنها تبدیل شدند به تهدید و گروههای دیگر به مقابله برخاستند و فعالیتهایشان در خیابان چهارباغ شروع و پررنگتر از همیشه شد. انگار این خیابان تبدیل شده به یک میدان جنگ که گروهی از یک طرف با تمامی امکانات و با پشتیبانی منابع قدرت در آن حضور دارد و یک گروه دیگر که شاید با تعداد زیادتر اما تنها با بدنشان و صدایشان در آن حضور دارند. با اینکه ورود ماشین به این خیابان ممنوع است، ون گشتارشاد عموما در میانهی چهارباغ ایستاده است و مدرسهی چهارباغ (که حوزهی علمیه است)، به جز بخش پاسخگویی به سوالات شرعی که قبلا داشت، میز و صندلیهایی در همان وسط گذاشتهاند که روحانیهای جوانی آنجا منتظر کسانی هستند که سوال یا مشورتی احتیاج دارند. اتفاقا همیشه هم کسی روبرویشان نشسته است و در حال حرف زدن هستند و به نظرم اتفاق بدی نیست این ارتباط بیواسطه.
اما در چهارباغ خبرهای دیگری هم بود. نوجوانانی که آنها را «سیاهپوشان چهارباغ» میخواندم، همیشه آن وسطهاش بودند. سیگار به دست و گاهی چِت. بلندبلند حرف میزدند و میخندیدند و حتی گاهی اوقات اکیپهای مختلفشان با هم دعوا میکردند و صدایشان خیابان را برمیداشت. آنها را هرجا که بروند، میرانند. البته تسلیم هم نمیشوند. روزگاری روبروی هتل عباسی با اسکیتها و دوچرخهها و لباسهای گشادشان مشغول هنرنمایی بودند و وقتی آنها را از آنجا بیرون کردند، به خیابان اصلی چهارباغ آمدند. ما گزارشی در مجلهمان با همان عنوان «سیاهپوشان چهارباغ» کار کردیم و این همان و اعتراضات بیشمار از برجستهسازی این «حضورِ» شاید ناهمگون با «اصفهان»، همان. بعد از چندین ماه از چاپ آن مجله، هنوز هم کسی از گروههای سنتی شهر سر برمیآورد و ما را نقد میکند.
چند روز بعد از همان اعتراضات که از تریبونهای رسمی و غیررسمی به ما شد، توی چهارباغ راه میرفتم و دیدم بچهها دیگر نیستند. پلیسها از همیشه بیشتر بودند و فضای آن اطراف سنگین و حتی امنیتی بود. دچار احساسات متناقضی بودم. تقصیر ما بود که آن فضای عمومی شخصیسازیشده را «تابلو» کردیم و باعث شدیم آنها مکانشان را از دست بدهند؟ حالا آنها کجا هستند؟
رفتن به «جلفا» برای برخی از افراد آسان نیست. آنقدری که چهارباغ مرکز شهر است، جلفا نیست و البته آن جنگ سنت و مدرنیته آنجا کمرنگتر است. مدتی است بچهها را در اطراف ارگ جهاننما و در همان نزدیکی چهارباغ میبینم. قبلا هم آنجا بودهاند اما حالا حضورشان بیشتر است. عدهای هم در اطراف مادی نیاصرم لش میکنند. اما دیگر در میانهی چهارباغ نه. خیابان را از آنها پس گرفتند. با آنها که حرف زده بویم ، دیدیم که کاملا در عالم خودشان هستند. نه قصد مبارزه با کسی را دارند و نه شعاری میدهند. اما حضورشان، این حضورِ شخصیِ پررنگشان، گویای بودنی سهمگین است. این بیخیالی و احترام نگذاشتنشان به دیگریِ قدرتمند، قویترشان میکند. مثل زمان نوجوانی ما نیستند که برای تجربهی کشیدن یک نخ سیگار معمولی دنبال هزار سوراخسنبه میگشتیم و آنقدر اولین بار در پارک «هشتبهشت» ترسیده بودیم که انگار مشغول جابجایی یا مصرف کوکائین بودیم! آنها حالا به راحتی در میانهی چهارباغ میایستادند و سیگار میکشیدند و همینها بودند که شاید سیگار کشیدنِ دختران را در این شهر عادیتر از گذشته کردهاند؛ هرچند هنوز نمیشود گفت این مسئله امری عادی و طبیعی تلقی میشود. اما آنها از کسی ترسی ندارند و حتی علاقه دارند آن را به رخ بکشند. نهایتا علفشان را در اطراف مادی «نیاصرم» میکشند و همیشه آنجا بوی علف است که پیچیده و سیاهپوشانی که سیگاری را دستبهدست میکنند. با وجود آمدن احتمالی گشت ارشاد، دخترکان نوجوان شالشان را روی شانههایشان انداختهاند و حتی گاهی دیدهام شال را انداختهاند روی چمنها. این چیزها از اصفهان بعید است و تنِ خیلیها را میلرزاند. حداقل ترجیح میدهند این چیزها یواشکی باشد و حرف یک مأمور اطلاعاتی را یادم میآورد که به من گفت: «شما هر غلطی خواستید تو خونههاتون بکنید اما اینا رو نمیشه بیارید تو شهر و جلوی چشم بقیه.» برای همین است که بحث دوچرخهسواری اینجا تبدیل میشود به یک بحران و وقتی روزنامهی شهر عکس زن دوچرخهسواری را روی جلدش میزند، به طرز عجیبی واکنشها به سمت آن سرازیر میشود و دو امام جمعهی این شهر پشت تریبون نماز جمعه به این عکس به طور مستقیم اشاره میکنند.
شاید کسی باورش نشود اما دوچرخهسواران زن این روزها دو برابر شدهاند. خاطرهی اسیدپاشی هم در پسِ ذهن همهمان هست و میدانیم که غریبههایی در این شهر هستیم؛ اما همین است که شاید باعث میشود محکمتر رکاب بزنیم. مثل همان نوازنده در این مستند که بحثش نواختن برای مردم است و انرژیای که از آنها میگیرد؛ وگرنه او میتواند در استودیو بنوازد و آلبوم بدهد، همچنان که زنان این شهر هم میتوانند بروند در پیستها و باغهای بانوان دوچرخهسواری کنند؛ اما قضیه همین پس گرفتنِ خیابانهاست، پس گرفتنِ سهمی که دریغ شده. چه از طریق موسیقی خیابانی و چه با بهصدا درآوردن زنگ دوچرخهها و ساختنِ آهنگی خیابانی برای این شهرِ تکصدا.
فصل سوم
شهر و من
کاش میشد قلم ها برای موضوعات مهم تر و عمیق تری به حرکت درآیند ولی چه کنیم که عمیق ترین موضوع این روزهای زندگی ما امکان دوچرخه سواری و آواز خواندن و لباس پوشیدن و … نوجوانان وجوانان ماست. هر چه را هم بنویسیم نه تنها گشایشی در ان موضوع ایجاد نمی شود بلکه مخدودیت ها افزایش،می یابند. اینکه کی می شود از این ها گذر کنیم و برایمان عادی شوند نمی دانیم به عمر ما قد می دهد یانه.
زیبا نوشتید
موفق باشید و پایدار