«در پوست خود نمیگنجیم» فیلمی است با ساختار تجربی که چند ساعت خوشگذرانی چهار (یا پنج) جوان ناشنوا را نشان میدهد، پسرانی که میخواهند با هم و در کنار هم بترکانند. در پیش درآمد فیلم در یک ماشین کوچک یکیشان بادکنک بزرگی را آنقدر باد میکند که همهی ماشین را پر میکند، تا بالاخره میترکد.
فیلم هیچوقت بهعنوان یک اثر هنری با کیفیت، انتخاب من برای تماشا نبوده اما دو چیز فیلم را واجد ارزش تماشا میکند. یکی بیپروایی محمد شیروانی است در ارائهی این اثر بهعنوان یک اثر مستقل و کامل هنری که صداهای بسیاری را به اعتراض و شکایت درآورد. او اگرچه حالا فیلمسازی شورشی و ستیزهجو بهشمار میآید که با همهی قالبهای جاافتاده و پذیرفتهشده در میافتد اما پنج سال قبل هنوز این کارش، یعنی نشان دادن لحظات معمولی تفریح چند جوان که میدانیم ناشنوا هستند در یک شهر بازی، بدون هیچ قصه و روایت اضافی دیگری، جسورانه بود.
اما برای من ارزش دیگر تماشای فیلم، امکان تامل بیننده در مسالهی ناشنوایی است. برعکس معلولیتهای رایجی مانند فلج یا نابینایی، ناشنوایان با نداشتن امکان شنیدن، فرصت یادگیری حرف زدن عادی را هم پیدا نمیکنند و در مهمترین مهارت فرهنگی و تمدنیِ انسانی دچار اختلال میشوند: مهارت گفتگو. آنها زبان خودشان را دارند که جز خودشان و نزدیکانشان برای کمتر کسی جذابیت دارد. ارتباطشان با دنیای دیگران محدود میشود، از جریان اصلی اندیشه و فرهنگ روز باز میمانند و عمیقترین رفتار فرهنگیشان که برای ما قابل فهم باشد، اجرای ترانههای مشهور با زبان اشاره و حرکات بدنی است که احتمالا جز برای خودشان برای کسی جذابیتی ندارد. بخش عمدهی شناخت ما از جهان از راه گوش کردن و حرف ز، دن حاصل میشود و سهم بینایی، خلاف تصور اولیه، آنچنان چشمگیر نیست. همین است که در بین جماعت فلج کامل دانشمندانی تراز اول امکان بروز دارند و وجود افراد هوشیار و با سواد، خوش بیان و حتی شاعر در بین جماعت نابینا چیز عجیبی نیست؛ اما ناشنواها با از دست دادن امکان گفتگو، در حلقهی بستهی دنیای خودشان میچرخند و بازمیمانند. یک ناشنوا اگرچه ممکن است ظاهری معمولی و عادی داشته باشد اما اگر مورد توجه جامعهاش نباشد به سرعت ارتباطش با جامعه قطع میشود. آنها حتی برای یافتن همدیگر، برای یادگیری زبان اشاره و برای بودن در جامعهی محدود خودشان نیاز به کمک افراد شنوا دارند. فیلم محمد شیروانی برای من یادآوریست برای دانستن قدر گفتگو. هر چه دامنهی امکان گفتگو برایت گستردهتر باشد امکان رشد بیشتری خواهی داشت. در فیلم جوانهای ناشنوا در حلقهی کوچک چند نفرهشان بی اعتنا به هیچکسی با خود در گفتگو و تعاملند. با خود بحث میکنند و بازیهای زبانی خودشان را راه میاندازند. به شکل عامیانهاش دوست دارند جوانی کنند.
روی دیگر فیلم برای من جوانی است. جوانی دورهی شورش بر همهی آن چارچوبهایی است که به تو آموختهاند. هر آدمی، پیش از آنکه در میانسالی دوباره به چارچوبهای تحمیلی عینی و ذهنی جامعهی بشری تن بدهد، فرصتی برای شورش و یافتن راههایی متفاوت پیش رو دارد. نام این فرصت جوانیست. کم تجربگی، انرژی زیاد و مسئولیت اجتماعیِ کم، همه میتوانند ابزارهای تحقق این شورش باشند. فیلم “در پوست خود نمیگنجیم” با نشان دادن شکلی از این شورش جوانی (چه در شکل تولید فیلم و چه در موضوع و ماجرای سوژهها) تاکید میکندکه چهطور این شورش حتی بر ناتوانی و معلولیت اثر میکند و شوربختانه نشان میدهد که این فرصت مغتنم آشوب و گریز چهقدر کوتاه است. اگر درنیابیاش، چشم باز میکنی و عمر رفتهای را میبینی که همیشه اسیر جریان عادی زندگی با چارچوبهای بیرحمانهاش بودهای.
آخرین نکتهام هم این است که در یک تعمیم نامتعارف، بیننده میتواند وضعیت الکن خود را در فیلم بیابد. جریان گفتگوی مخدوش در یک جمع کوچک و جدامانده از باقی اجتماع شاید برای چند جوان ناشنوا غریب نباشد، اما اگر این چند جوان نمونهای از هر جوانی در جامعه باشند چه؟ اگر ناشنواییشان کاربرد سمبولیک داشته باشد و ما هر کدام یکی از آنها باشیم چه؟ بهخصوص که ناشنوایی فقط محدود به نقص در سیستم بیولوژیک شنوایی نیست و چه بسا فردی با درجهی شنوایی بسیار بالا که ناشنواست و گوشش هر چهقدر قوی اما «بدهکار» نیست. چه بسا جامعه و حتی نظامی که ناشنوا باشند و با همهی ابزار گوناگون شنیدن اما نشنوند. در این صورت باید منتظر گسترش روابط الکن و ناقص و قطع جریان عادی گفتگو، و بهتبع آن سکون و حتی زوال جریان پیشران فرهنگ باشیم.
جوانی