آذرماه ۱۳۸۲؛ قونیه؛ مقبرۀ مولانا جلالالدین محمد رومی. در گوشهای از یکی از تالارهای مقبره، نهچندان دورتر از سنگ مزار مولانا، با چند نفر از همسفرانم نشستهایم. زیاد شلوغ نیست. نوای نیای که در فضای سرپوشیدۀ آرامگاه میپیچد انگار رنگ و بو دارد و آنجا را شبیه هیچ جای دیگر میکند. یکی از همراهانم آقای ج است، دوستی میانسال که منِ بیست و چندساله را به این سفر دعوت کرده است، غزلیات مولانا را باز میکند و با صدایی آرام میخواند: «من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو». زانوهایم را بغل میکنم، چشمانم را میبندم و خودم را می سپرم به غزل. آنوقتها این غزلِ محبوب من بود. غزل خواندن آقای ج را دوست دارم: «سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو»؛ موجی قدرتمند در وجودم بالا میآید و غرقم میکند. گرم میشوم. رها میشوم. انگار که روی زمین نیستم. «دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت، آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو». سبک میشوم. آقای ج هم لابد سبک شده است. شور میگیردش؛ به وجد میآید و با ضرب «هیچ مگو» سر افشانی میکند . . . «گِت، گِت »؛ نهیب پرخشم مردی بند دلم را پاره میکند. از جا میپرم. سقوط میکنم انگار. دوروبرم را نگاه میکنم، به همسفرانم و به آقای ج که بهتش زده است. سه مأمور باتوم به دست بالای سرمان ایستادهاند. یکی از مأموران با درشتی چیزی میگوید. ترکی بلد نیستم و حرفش را نمیفهمم. با حرکت باتوم اشاره میکنند که هرچه زودتر بلند شویم و از آنجا برویم. میترسم و دستوپایم را گم میکنم. آقای ج هم بههمریخته است؛ اما ترکی بلد است و میپرسد: «مگه کاری کردیم؟ چی شده؟ چرا باید بریم؟» جواب میدهند: «کارتان خلاف قانون است. شعر خواندهاید و شور گرفتهاید. این کار، مراسم و آیین مذهبی است و جرم است.» مهرماه ۱۳۸۱. تهران. آمفیتئاتر روباز فرهنگسرای سرو سابق (بانوی فعلی). کنسرت گروه رومی. نوازندگان، سنتور و کمانچه، دف و تنبک، درامز و گیتار الکتریک مینوازند. خواننده غزلی از مولانا میخواند: «قصد جفاها نکنی، ور بکنی با دل من، وا دل من وا دل من، وا دل من وا دل من». سالن پر است. همه جور آدمی با همه جور پوششی توی سالن هست؛ زن و مرد، پیر و جوان و کودک. بعضی انگار در حال خوشی فرورفتهاند. غرق در آنچه میشنوند، لبخندی به پهنای صورت بر لب دارند. پیداست چیزی را که میشنوند دوست دارند. اینجا و آنجا تکوتوک ریتم گرفتهاند و آرام دست میزنند. مردی جوان از میان جمعیت بلند میشود. ظاهری ساده دارد. شور میگیردش؛ به وجد میآید. جلو سن میآید، بیهیچ صدا و فریادی با ضرب «وا دل من وا دل من» دست میزند . . . کسی سراسیمه از آنطرف میشتابد. مسئول سالن است. مرد جوان را متوقف میکند، آرامش میکند و مینشاندش. فردایش اعلام میشود کنسرت تا اطلاع ثانوی لغو شده است. مسئول گروه را احضار کردهاند، دستبند زدهاند و بعد با قید ضمانت آزادش کردهاند. گروه بساطش را جمع میکند و تا اطلاع ثانوی میرود پی کارش. ما از کودکی با جلالالدین محمد رومی آشنا میشویم و به نام «مولانا» میشناسیمش. شعرهایش را در کتاب درسیمان میخوانیم، با قصههای مثنویاش بزرگ میشویم و از رادیو و تلویزیون تصنیفهایی را میشنویم که روی غزلهای او ساختهشدهاند. همهمان حتماً چند بیتی از اشعارش را حفظیم. من با خواندن “پلهپله تا ملاقات خدا”ی زرینکوب با مولانا انس گرفته بودم؛ با خواندن غزلیاتش، و تفسیرهای مثنویاش. اما در سفر به قونیه، با مولانای دیگری مواجه شدم. او برای مردم قونیه حکم قدیس داشت، یا چیزی شبیه به امامزادههای خودمان. مردم کوچه و خیابان قونیه نمیتوانستند شعرهای مولانای فارسیزبان را بخوانند و بفهمند، اما با عشق به «حرمش» میآمدند. میآمدند تا دعا و خلوت کنند. زنانی عامی را میدیدم که ساعتها در مقبره مینشستند، زیر لب دعا میخواندند و نجوا میکردند. برای ورود به محوطۀ آرامگاه لازم بود زنان موی سرشان را بپوشانند. در ورودی آرامگاه، کمابیش مثل حرمهای خودمان، جعبههایی بود پر از روسریهای کوچک آبیرنگ برای پوشاندن موی سر. هیچکس، ازجمله گردشگران، نباید با کفش وارد محوطه میشد مگر اینکه روی کفشش چیزی میپوشید. محوطۀ آرامگاه برای مردم قونیه حرمت داشت. حکومت لائیک ترکیه اما بهزحمت تا همینجایش را کوتاه آمده بود و بیش از این را تحمل نمیکرد. من اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد لائیک بودن حکومت ربطی به مولانا داشته باشد؛ ولی داشت. حکومت نسبت به هر جور مناسک و مراسمی که رنگ و بوی دینی داشت حساس بود و آن را غیرقانونی قلمداد میکرد؛ رفتار پرشور هم نوعی تظاهر دینی بهحساب میآمد. مقبرۀ مولانا را در زمرۀ موزهها بهحساب آورده بودند تا تحت این عنوان بتوانند در آرامگاه را به روی گردشگران باز کنند
و در عین حال مانع بروز رفتارهای دینی و آیینی شوند. این سرگذشت ترکیه است و مولانا؛ ولی سرگذشت ما نیست. ماجرای ما شاید از جنس دیگری است؛ ماجرایی که ظاهرا چندان ربطی به قانون ندارد. من در ۲۲ سالگی شروع به یادگیری موسیقی کردم. ایامی از سال بود که میترسیدم با ساز توی خیابان بروم یا حتی سوار اتوبوس شوم. از دیده شدن با ساز در فضاهای عمومی میترسیدم. در نوجوانی “سهتار” آل احمد را خوانده بودم؛ حکایت جوانی که عاشق نوازندگی بود و تارش را در مسجدی خرد کرده بودند. شاید داستان این کتاب مرا آنهمه ترسانده بود یا شاید چون شنیده بودم گاهی در خیابانهای تهران ساز شکستهاند. به آموزشگاه که میرسیدم، همینکه دستم را روی صفحۀ سهتار میگذاشتم تا مضراب بزنم، دستم قفل میشد، عضلاتم میگرفت و انگشتانم میلرزید. من میترسیدم. ولی حمل ساز در خیابان جرم نیست. خواندن اشعار مولانا جرم نیست. موسیقی جرم نیست. دست زدن همراه با شعر جرم نیست، با موسیقی هم همینطور. اجرای کنسرت «مجوزدار» جرم نیست. اما، گاهی حرف از موسیقی که میشود یک جای کار بدجور میلنگد. مثل ریتم ششهشتم در موسیقی ایرانی که گاهی وقتها، بهویژه وقتی به قول اهلفن «نقطهدار» نواخته شود، میتواند «قِر»دار شود؛ مثل همان باباکرم خودمان. اجرای موسیقی قردارِ مسئلهدار در مکانهای عمومی معمولاً مجاز نیست؛ همهمان این را میدانیم. اما کنسرت گروه رومی مجوز داشت. تصنیف «قصد جفاها نکنیِ»مولانا نه با ریتم ششهشتم نقطهدار اجرا شد، نه قردار بود. پس مشکل کجاست؟ ماجرا شاید وقتی بالا میگیرد که شوری به جان کسی میافتد. در آرامگاه مولانا یکی سر افشانی کرده بود، اینجا یکی دست میزد. وقتی مسئول گروه رومی میگوید به دستش دستبند خورده، کسی میپرسد: «مگه آدمکشی شده، قتل شده؟!» مسئول گروه جواب میدهد: «حتماً شده». برای پیشگیری از تکرار وقوع چنین جرمهایی چه باید کرد؟ شاید باید فرمول اندازهگیری میزان شورِ غیرمجاز بیرونزده از یک آدم را بهدست آوریم. نباید زیاد سخت باشد. در کنسرت گروه رومی اجرای این غزل «باباکرمی» نبود؛ ریتمش دوچهارم بود، بیهیچ نقطهای. تجربۀ موسیقیهای پخششده از رادیو و تلویزیون نشان داده است این ریتم بهتنهایی مشکل ندارد. گوگل میکنم و وزن غزل «قصد جفاها نکنی . . . » را پیدا میکنم؛ رجز مثمن مطوی است. پس باید حاصلضرب وزن رجز مثمن مطوی در ریتم دوچهارم دردسرساز باشد. حاصلضربش مساوی است با آن مقدار وجد انسانی که میتواند یک کنسرت را به تعطیلی بکشاند. میشود هم اینطور محاسبه کرد: اگر کسی از سر وجد و شور دستهایش را بگشاید و با نرخ «یک دست زدن در هر ثانیه» دست بزند، کار به جاهای باریک میکشد. شاید هم واقعاً همهچیز زیر سر مولاناست که در ترکیه هم داستان درست کرده بود؛ ولی آخر نه کشور ما لائیک است، نه مولانا برایمان قدیس. لذت از موسیقی هم یک لذت طبیعی است. انگار مشکل از آنجا شروع میشود که این لذت از حد خاصی بیشتر شود و تبدیل شود به شور و غوغا؛ مثل بعضی وقتها که موسیقی همچون ذرات نور توی دالانهای وجود آدم میچرخد و منبعی از انرژی را پیدا میکند که خودمان هم از وجودش خبر نداشتیم؛ همان وقتیکه بهرغم همهچیز، احساس شعف و سرور میکنیم. آهان! دردسر همینجاست. انگار نسبت چیزی در خونمان بالاوپایین میشود؛ مثل مستی. پس برای پیشگیری بهموقع از خطر، باید چیزی اختراع کنیم شبیه دستگاه تست الکل خون تا اندازۀ سرمستی و شعف روانی غیرمجاز خونمان را تشخیص دهد و بهموقع آژیر خطر را به صدا درآورد. نباید بگذاریم مجاز باطل شود. در قونیه اجرای رقص سماع فقط هشت روز در سال مجاز بود، از ۱۹ تا ۲۶ آذر که موسوم به ایام عُرُس است. فقط یک گروه خاص و ثابت اجازۀ اجرای این مراسم را داشتند؛ گروهی که عضو بنیاد بینالمللی مولانا بودند. بلیت خریدیم، همانطور که در ایران برای تماشای تاتر و کنسرت بلیت میخریم، و برای تماشا به ورزشگاه شهر قونیه رفتیم. این سماع رسمی یک «اجرا» بود، مثل یک تاتر فیزیکال یا کنسرت. اما دلمان میخواست کسانی را ببینیم که بدون نورپردازی و کارگردانی و طراحی صحنه سماع میکردند. پرسوجو کردیم و آدرسی را پیدا کردیم. خانهای کوچک بود توی کوچهپسکوچههای قونیه. باید بیسروصدا و مخفیانه وارد خانه میشدیم. در فضای تنگ و تاریک خانه گوش تا گوش آدم نشسته بود. ما هم میان جمعیت خودمان را جا دادیم و نشستیم. هرکه میخواست، بیهیچ آداب و ترتیبی برمیخاست، میچرخید و میچرخید و میچرخید. آنجا، در آن خانه، بیشتر از اینکه بترسم، دلم خنک شد؛ چون در ترکیه هم باید مثل ایران خودمان چیزهایی ازایندست را در زیرزمین میجستیم.