بهگمانم «جوانی» همهی ما در نوعی ویژگی مشترک به یکدیگر گره خورده است و آن، وضعیتی از مغلوبشدگی است. به میزان این غلبه، چیزی از جوانی بیرون از ما جا میماند و برای جاماندگی، چیزی به جوانی بدهکار خواهیم شد: هر آنچه بر جوانی اجبار شود، قطعهای از آن خواهد کاست و پارهای غیر و بیگانه با جوانی را از خود بهجا خواهد گذاشت. غلبه شکلهای مختلفی دارد(*)، اما آنچه بهجا میماند تجربهای است واحد و درونی: ترس و تردید؛ دو نیروی همزاد با نوسانی که به آینده پرتاب میکند و در اوج به گذشته بازپس میکشاند.
پرسش از جوانی عملی است غیرممکن و یافتن پاسخی مشخص از آن هم غیرممکنتر. شاید به همین خاطر است که ابراهیم در فیلم به جای تعریف «زندگی آدمها» وقت را میشمارد (یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، …). نمیتوان به عقب سر برگرداند و جوانی را نگریست. آنرا نمیتوان با اشاره انگشت نشان داد یا در بین دستها گرفت و لمس کرد. چه در میانه ایستاده باشیم و چه آنرا پشت سر گذاشته باشیم، در تعریفی موشکافانه و رهاییبخش از جوانی، در موضعی فقیر و بیدفاع قرار داریم.
به فیلم باز میگردم؛ به ابراهیم، نرگس، پیمان، پویا و روزبه ـــ به حرفها و داستانهایشان. همه را، آنگونه که ابراهیم میخواست، کنار هم میگذارم تا شاید به «واقعیت زندگی» در جوانی نزدیکتر شوم. اتفاق نمیافتد؛ چیزی کم و مانع این عریانی است. مثل گشتن به دنبال اشتباهی در گذشته، فیلم را جلو و عقب میبرم. چیزی در گفتوگوهایشان به ضدیت ایستاده است؛ چیزی مدام جا میماند، در آنها رنگ میبازد و گویی همه به او میبازند. به فیلم باز میگردم؛ این بار پلانها را، به قول ابراهیم، طوری کنار هم قرار میدهم که بردوباختی در کار نباشد. ساختمان مستند فیلم را برهم میزنم و در بین سکوتها، مکثها و دودلیها به دنبال ساختمانی خیالی هستم تا فیلم را کامل کند.
ما این تکنیک دوگانه را خوب میشناسیم: تکنیک فرار از آفتاب به دل تاریکی و باز کشآمدن به درون روشنایی: تکنیک بازی با واقعیت و خیال. این دوگانگی، خاصیت نگاه به گذشته است. برای آنچه میتوانست شکل دیگری باشد، هیچ چارهای جز تخیل نداریم: جوانی چه شکلی داشت اگر برای پیمان حقارت و بیثباتی معنای زندگی نبود. اگر حرفزدن به دردی انباشته در سینهی نرگس بدل نشده بود. اگر عشق در جوانیِ پیام کشف و چیز جدیدی نبود. اگر نداریِ روزبه خیلی عیب نداشت. اگر قلمبهدستی و مزدوری نبود، آدمها خودمانی و معمولی بودند، زمان کندتر نبود، … و اصل، «خودِ زندگی» بود.
پرسشها با نیمههای تاریک و روشنشان را کنار هم میگذارم، تصویری مخدوش به دست میآید. تصویری که برخلاف انتظار، ماهیتی ذاتی ندارد و همچون نگاه از درون خردهشیشهها گاه برق میزند، گاه سایه میاندازد و همیشه اعوجاج دارد: «هیچگاه من را از همان منظری نمینگری که من تو را می بینم.»(**) این خاصیت هویت انسانی است؛ غیرمستقل به موجب آن چیز «دیگری» که به او شکل میدهد، به او بُعد میبخشد و او را تفسیرپذیر میسازد.
به فیلم باز میگردم؛ به پیمان که میگوید شاید این همان جرأت است که هیچوقت نخواهیم جایمان را با کسی عوض کنیم. خودمان باشیم؛ همانکه مدام تغییر میکند، پویایی دارد و به هر دری میزند؛ به روزبه که هر وقت بیپولتر است شاعرتر، هنرمندتر، نویسندهتر و روشنفکرتر است؛ به پیام که زندگی را جور دیگری، بیساختار، بدون هیچ منطق و شفافیتی میشناسد.
به تعریف خود از جوانی بازمیگردم؛ به اینکه در آن غلبه شاید نوعی رهایی باشد و در آن جاماندگی نوعی پیشروی. به این که ترس از آینده و تردید در گذشته شاید نه جوهر تجربهی جوانی که پاسخ به چیزی است که میرود و چیزی که خواهد آمد؛ و به اینکه «خاصیت مردمبودن» همین است و شاید «زندگی همین است» ـــ این که نتوانی فیلمنامه را از نو بنویسی.
* «عامل غالب،» متغیر اما همواره حاضر، فعال و کاهنده است.
** نظریهی «نگاه» (Gaze) ژاک لکان. [برت، تری. نقد هنر. ترجمه کامران غبرائی. تهران: نیکا، ۱۳۹۱.]
جوانی