فیلم “شمارش معکوس” ساختهی خاطره حناچی ماجرای کنکور و دختری بهنام پریسا است. خانوادهای در نزدیکیِ کنکور. خانه، مدرسه، کتابخانه و دنبالِ کردن رویاها در کتابهای کنکور. فیلمِ برخلاف تصور من از روزهای کنکور و ساعتهایِ شب امتحان، ریتمِ کندی دارد و آنچنان که باید التهابِ روزهای یک کنکوری را نشان نمیدهد.آنقدرها که باید به پریسا نزدیک نمیشویم تا بفهمیم او از این مسابقهی درسی چه میخواهد و چه رویایی دارد.
همه باید دانشگاه برویم و هیچ مهم نیست که مهارتی یاد بگیریم یا نه. “اگه قبول نشم افسردهی به تمام معنا میشم. چون تمام زندگی من بستگی به همین داره.”- “اگه قبول نشم یه آب یَخیه رو مامان و بابام. خیلی بد میشه.” فیلم با عبارتهای کوتاهی فصلبندی میشود: یک ماه به کنکور. هفده روز مانده به کنکور. ۵ روز مانده به کنکور.
مادرها و پدرها پریساها را کارخانهی ساخت آرزوهایشان نمیدانند؟ صدای مادر پریسا که میگفت:”راستش رو بخوای خانم حناچی…” بله کارگردان خانم حناچی است که رابطهی صمیمی و نزدیکی با مادر ندارد. “خانم حناچی” از مادر پریسا پرسید: ” این درسته که همیشه از قدیمالایام گفتند پدر مادرا اون آرزوهایی رو که خودشون به اونا نرسیدند دوست دارند بچههاشون به اون آرزوها برسند؟” مادر پریسا گفت: “آره. درسته. من خیلی آرزوهای خوبی داشتم نرسیدم. دوست داشتم معلم بشم به هدفهام نرسیدم. دوست دارم بچههام به اون چیزی که دوست دارند برسند.”
یکروز مانده به کنکور. پدرها، مادرها، مادربزرگها، پدربزرگها، عموها، عمهها، خالهها، همکلاسیها، معلمها و دیگران دست به دست هم میدهند و غولی به نام کنکور را میسازند. دروازهای برای رسیدن به رویاها. پریسا در شب کنکور به مادربزرگ گفت: “از هشت صبح تا دوازده ظهر قرآن بخونید واسم.” مادربزرگ قول داد همزمان با لحظات کنکور برای او دعا کند.
“خانم حناچی” در جای دیگری از فیلم “خاطره” بود. پریسا ماجرایی را تعریف میکرد، احساساتی شد و در میانِ اشکهایش گفت: “خاطره میشه قطعش کنی؟”
۵/۵ صبح روز کنکور. مادر روی سجاده نشسته بود و دعا میکرد. پدر قرآن را بالای سر پریسا گرفت. شرکت در رقابت کنکور تبدیل به آیینی شده که مناسکِ خاص خودش را دارد. آنچه در فیلم پررنگتر از بقیهی چیزهاست تاثیر دعا، متافیزیک و ماوراءالطبیعه در این موفقیت درسی است. پریسا در راهی که به حوزهی امتحانی میرسید قرآن میخواند. امتحان شروع شد. پریساها با مقنعهها و مانتوهای مشکی و سورمهای روی صندلیها نشسته بودند. پریسا زیرلب چیزی میخواند. مادرها در محوطهی بیرونی قرآن میخواندند. داوطلبی دیر رسیده و پشتِ درمانده بود. بقیه میگفتند:”تو رو خدا بذارین بره تو.” دختر ِجامانده گریه میکرد. چرا این امتحان اینقدر مهم است؟ موفقیت در زندگی فقط و فقط به این امتحان ربط دارد؟
در این امتحان بزرگ هم ما فقط یک شمارهایم. “یک میلیون و نهصد و دوهزار و چهل و نه”. “داوطلبان گرامی شروع کنید. زمان پاسخگویی به سوالات این دفترچه هفتادوپنج دقیقه است.” چندان اهمیتی ندارد که چه میخواهیم یا چه استعدادی داریم؛ فقط باید به سوالات چهارگزینهایِ امتحان پاسخ بدهیم. پریسا با مدادی که از مکه آمده بود خانههای کوچکِ پاسخنامه را پُر میکرد.
فیلم در جلسهی امتحان تمام شد. پریسا حالا روی صندلی کدام دانشگاه و کلاسی نشسته است؟ متاسفم که پدرها و مادرها و جامعه اینهمه شرایط را برای کنکوریها دشوار میکنند. متاسفم که کسی به یک کنکوری نمیگوید فارغ از نتیجه آنچه مهم است تلاش توست، کنکور بخش ِکماهمیتی از زندگی است، زندگی تلاش همهجانبه میخواهد، کنکور سرنوشتِ تو را نمیسازد، لازم نیست که حتما رتبهی برتر، دکتر، مهندس و نخبه شوی؛ باید بتوانی خوشحال باشی.
این چند سطر را که چند وقت پیش نوشتم بیارتباط با این نوشته و کنکور نمیبینم: “ما سالهای مدرسه را از دست دادیم بدون اینکه لذت ببریم یا حتی بدانیم چرا باید در اینهمه کنکور و امتحان شرکت کنیم. چند سال پیش در اتوبوس رامسر- تهران آقای توکلی رئیس سازمان سنجش را دیدم. اتوبوس که در بینِ راه توقف کرد، سلام کردم و گفتم شما در تمامِ کابوسهای زندگی ما بودید، در تمامِ شبهای کنکور. باید از رئیس همهی کنکورها میپرسیدم: “آقا، چرا بچهها نیما را نمیشناسند، اما نمرههای خوبی میگیرند؟!”
مهم نیست که چه بر سرِ بچههای کنکوری میآید، اهمیتی ندارد که آنها تازه در سی و چند سالگی بفهمند که دوست داشتند چه کاری بکنند و در حقیقت استعداد ِچه کاری را دارند؛ آنچه اهمیت دارد بازارِ داغِ موسسات تجاریِ بهاصطلاح آموزشی است.
جوانی