جوانی در تسخیر اعداد
خوانشی از مستند «شمارش معکوس»
مادر پریسا میگوید واقعاً بریده. خواهرش هم حسابی خسته است از مراعات کردنهای بیپایان و ممنوعیتِ خوشیهای کوچک روزمره. خواهر پریسا شکایتش را داد میزند و با مرور لیست بلندبالای ممنوعیتها، غیرمنصفانه بودن شرایط را به رخمان میکشد: «نیا تو اتاق، راه نرو، تلویزیون نبین، کامپیوتر بازی نکن، رو صندلی نشین، رو تخت نشین، تخت رو صدا نده…»
پریسا از روی دعای کنکوریها میخواند: «عقربههای ثانیهشمار را نابود بگردان» و سحر پشتبندش میگوید: «آمین!» یادم میآید که تا یکی دو سال بعد از کنکور زیر بار بستن ساعت مچی نمیرفتم. خودم حکم داده بودم و استفادهاش را ممنوع اعلام کرده بودم. دلم نمیخواست به اختیار خودم چیزی بپیچد دور مچ دست چپم که روی نبضم زمان را شماره میکند و بیوقفه گذرش را جلوی چشمم میآورد. میخواستم اهمیتش را فراموش کنم و به اندازهی خودم سهمی در نابود کردن عقربههای ثانیهشمار داشته باشم. هدیهی نطلبیدهی مامان سد مقاومتم را شکست؛ ساعتی که روی صفحهاش خبری از عقربهی ثانیهشمار نبود و به جای دوازده عدد تنها چهار خط باریک را چیده بود روی صفحهای خلوت. موتورش صدا نمیداد و قصد نداشت با تیک،تاک، اطلاعات زیادی دربارهی تک تک لحظهها در اختیار آدم قرار دهد. بسنده میکرد به دادهای کمدقت از قراردادی که ما آدمها برای خودمان ساختهایم. ساعت مچی بند مشکی راه آشتی کردنم با «زمان» را باز کرد.
پریسا اسمش را وارد میکند توی لیست دفتر بزرگ کتابخانه و جلوی اسمش ساعت ورود میزند. بساط کتابها و جزوههایش را پهن میکند روی میز، گوشی سونی اریکسون و ساعت مچیاش را میگذارد کنار دستش و کرنومتر گوشی را روشن میکند. زمان درس خواندن باید تبدیل به اعدادی شود که خانههای جدول برنامهی درسی را پر میکنند و پریسا را جلوی مشاور مدرسهشان روسفید. در آن یک سال جواب هر سوالی ختم میشود به اعداد: چند ساعت؟ چند بار؟ چند تا تست؟ چند فصل؟ چند صفحه؟ چه رتبهای؟ چه ترازی؟ و انبوهی از پرسشهای دیگر که سنجهای جز اعداد ندارند. گاه جنگ بر زیاد کردن تعداد ارقامشان است و گاه مبارزه برای پایین آوردن عددها. قرار است سرنوشت ما را آنها رقم بزنند. من از حجمهی اعداد بیزار بودم. از اینکه حساب همه چیز دستم باشد فرار میکردم و ترجیح میدادم به جای تن دادن به این عددها هر هفته جلوی میز مشاور و در مقام متهم، سنگینی نگاه سرزنشگرش را تحمل کنم. تنها اعتراضم شده بود همین مقاومت در برابر شماره کردن ساعتها و پر کردن جدولها. خیال میکردم این تن ندادن میتواند از روحم محافظت کند.
دوربین پاسخنامههای ردیفشده روی زمین را نشان میدهد. صدایی اعلام میکند: «داوطلبان گرامی شروع کنید». توپ شروع مسابقه شلیک میشود و دستها با شتاب به سمت برگههای روی زمین پایین میروند. خاطرهها از زیر خروارها خاک بیرون میآیند. پرت میشوم در انبوه آشفتگیهای آن یک سال و زخمِ خشم و نفرتم سر باز میکند. پریسا دو سال قبل از من کنکور داده. آغاز جوانی من، پریسا و خیلیهای دیگر گره خورده به دلهره و ردیفی بلندبالا از ترسهایی که سروکلهشان تا سالها بعد از کنکور هم با تلنگری کوچک پیدا میشود. میتواند ضربان قلب آدم را بالا ببرد و چیزی نامعلوم را درون آدم بشوراند. حرف از کنکور که میشود مامان بلافاصله یاد تزریقهای هر چند روز یک بار من در درمانگاه سر کوچه میافتد. سرُمهایی که قصد داشتند معدهدردهای عصبیام را از پا درآورند و هر چه زودتر من را برگردانند پشت میز تحریر برای عقب نماندن از میدان بیرحم مسابقه. حالا ده سال بعد از کنکور با مامان نشستهایم جلوی صفحهی تلویزیون. من از به یاد آوردن آن روزها تپش قلب گرفتهام. پریسا که برای شبیهسازی شرایط کنکور با مانتو و شلوار پشت میزش مینشیند، مامان هم آشفته میشود: «وای! وای!» هنوز هم بعضی وقتها واهمههایم از آن سال خودشان را توی خوابی تکراری نشان میدهند: کنکوری که دادهام قبول نبوده و دوباره باید در آزمون شرکت کنم.
مادر پریسا میگوید واقعاً بریده. خواهرش هم حسابی خسته است از مراعات کردنهای بیپایان و ممنوعیتِ خوشیهای کوچک روزمره. خواهر پریسا شکایتش را داد میزند و با مرور لیست بلندبالای ممنوعیتها، غیرمنصفانه بودن شرایط را به رخمان میکشد: «نیا تو اتاق، راه نرو، تلویزیون نبین، کامپیوتر بازی نکن، رو صندلی نشین، رو تخت نشین، تخت رو صدا نده…» مامان یادم میآورد که عید سال پیشدانشگاهی ماندیم تهران. گمان میکنم هنوز توی دلش مانده. اولین باری بود که بعد از نه سال مهاجرت به تهران، سال را در تبریز نو نمیکردیم. به نفع کنکور ریتم زندگی برای بقیهی اعضای خانواده هم بههم میریزد. اعداد آنقدر مهم میشوند که میتوانند همه چیز را از پا درآورند. مادر پریسا برای شب قاچاقی مهمان دعوت کرده. پریسا اما محکوم به انزواست. باید برود کتابخانه که اعدادش کم نیاورند: «امروز آقای نیکخو گذاشته ده ساعت. من از صبح تا الان دو ساعت و بیست و سه دقیقه خوندم.»
تازه داشتم سر از جامعه درمیآوردم که مجبورمان کردند به ایزوله شدن و رفتن در غار تنهایی خودمان برای پایین آوردن اعدادی که به زعم آنها آیندهی درخشان ما را توی
چنتهشان داشتند. آن سال، بیرون از دروازههای مدرسه آدمها به خیابان میآمدند و ما باید سر کلاسهای گسسته و حسابان مینشستیم و چشم میدوختیم به تابلوی گچی که پر میشد از اعداد ریز و درشت. تمام اعتراضمان را جمع میکردیم در دستبندهای سبز دور مچهایمان و تکهروزنامههایی از کلمه و اعتماد ملی و آفتاب یزد که در غیاب خانم ناظم روی برد کلاس میآمدند و تا کشف و ضبطشان دوام میآوردند. اگر هم به خیابان میرفتیم، دستهایمان را در زنجیرهی سبز ولیعصر به هم میدادیم یا در انبوه جمعیت میدان توپخانه سکوت میکردیم، نباید کسی خبردار میشد که ما از غارمان بیرون زدهایم.
پیشدانشگاهی طبقهی آخر مدرسهمان بود. جزیرهای جدا افتاده از بقیه که آمدوشد هیچ دانشآموزی جز زندانیانِ پشت درهای دانشگاه به آن ممکن نبود. همهی شئونات این جزیره با سه سال قبلش فرق داشت. حتی ساعات تفریحش هم متفاوت بود. ساکنان این طبقه نباید با بقیه روبرو میشدند. وگرنه ممکن بود یادشان بیاید که زندگی تا پیش از کنکور این اندازه دشوار نبوده. در سه سال اول دبیرستان مدرسهمان زور میزد حالیمان کند درس خواندن تنها دستاورد بشر نیست و زندگی ابعاد دیگری هم دارد. تازه داشتیم دلبستهی این ابعاد دیگر میشدیم که اعلام کرد البته سال پیشدانشگاهی جای این حرفهای بزکشده نیست. حرفهایی که باورشان کرده بودم، حالا دروغی سرگرمکننده به نظر میرسید که محکوم بودیم همهشان را دور بریزیم. ارزش زمان بیشتر از چیزی بود که بشود آن را برای رفتن به کلاس تکواندو و زبان یا خواندن رمان و انجام کارهای داوطلبانه تلف کرد. من این چهارچوب جدید را نمیفهمیدم. تصمیم گرفتم مدرسه نروم؛ مقاومتی که نتوانست بیش از یک هفته دوام آورد.
پریسا میگوید نمیخواهد مانتو بخرد: «لاغر شم بعد». مادر پریسا کاسهای توی دستش گرفته، جلوی پریسا میایستد و به زور روی جوشهای پریسا میزند. پریسا اصرار دارد که بعد از کنکور شرشان کم میشود. همه چیز به «بعد از کنکور» موکول میشود. شروع جوانی ما همراه شده بود با یک دستانداز بزرگ برای زیستن. زندگی به طور سیستماتیک متوقف میشد و انقطاع با حیاتی که در جهان بیرون از کتابهای کنکور جاری بود، جان میگرفت. هیچ چیز به اندازهی کنکور مهم نبود. حتی رفتهرفته هدف هم بیاهمیت میشد. آدم به اندازهی نیازش تلاش نمیکرد. مهم کوچک و کوچکتر شدن اعدادی بود که قرار بود روی تابلوی اعلانات مدرسه بیایند و بازار مشتریهای سال بعد مدرسه را داغتر کنند. مادر پریسا روزشمار روی در کمد را نشان دختر کوچکتر میدهد. من شمارش معکوسم را به لطف دویدنهای شبانه دور پارک محلهمان دوام میآوردم. طناب باریکی که هر روز به اندازهی یک ساعت من را به زندگی متصل نگه میداشت و جلوی مردنم را میگرفت. گمان میکنم بعد از کنکور دیگر هیچ وقت هیچ چیز اینقدر جدی گرفته نشد.